دخترکی ؛ سفید به رنگ برف ، زیبا به شکل پری ، آنجا روبه روی نیمکتی که یک مرد روی آن نشسته بود ایستاده بود ، درخشش پیشانی اش جلوه گر خورشید بود ، و رنگ موهایش توصیفی برای طلا ، صحنه حیرت آور و موجی از هیجان در چهره ی مرد و در چهره ی دختر موجی از اضطراب ، ابروانش ممتد و چشمانش مثل چشمه ای درخشان که شراب از گوشه اش چکه می کند ، لبش غنچه ی رزی بود که تشعشعی از سرخی در تلاطم رنگ ها جلوه گر می ساخت ، گردنش کشیده و درخشان ، شانه اش براق و نورانی و سینه هایش چون تندیسی بلورین که زیر حریری سپید پنهان بود ، همه ی اینها در یک سو و سوی دگر نیمه دگر ، قوس کمرش مثل قوس رنگین کمان که به یک برامدگی وهم انگیز ختم می شد ، گویی قرار بود همه ی اینها قلب مرد را از حرکت بازدارد...
... که ناگهان پسری جوان آمد ، دختر دستش را دور او حلقه کرد و رویای مرد در هم شکست
پسر گفت : شوهرت که بو نبرد؟ ، بیا زود بریم ، اگر دیر بجنبیم هر دو امشب رختخوابمون خاک قبرستونه
سپس دستان هم را گرفتند و تند تند می رفتند که دختر پایش را گذاشت روی یک جیرجیرک.
مرد از جایش بلند شد تا جیرجیرک نیمه مرده را خلاص کند ، که ناگهان جیرجیرکی دیگری آمد جسم همسرش را برداشت و آرام لای سبزه ها ناپدید شد ، مرد حیرت زده ، چشمانش پر از اشک شد ، احساس کرد برای لحظاتی مغمون شده
یک دست گل خرید تا برای همسر مهربان ببرد ، همسری که کمرش گود و چشمش درشت و گردنش ظریف و سینه اش براق نبود ، اما زن وفاداری بود .
گفت : می خواهم فاحشه شوم تا آزاد باشم
چند روز بعد در حالیکه زیر دست و پای سه سیاه گردن کلفت جان می داد با عصبانیت پرسید : عوضی ها من می توانم جیغ بزنم؟
یکی از سیاه ها گفت : بله بله عزیزم جیغ بزن لطفا جیغ بزن
دوباره پرسید : می گذاری گردنت را با دستانم چنان فشار دهم که نفست بند بیاید؟
سیاه دومی گفت : اوه این خیلی خوب است ، لطفا این کار را بکن
زن کم کم از درد اشک توی چشمانش جمع شده بود ، پرسید : پس من می توانم هر چقدر دلم خواست فریاد بزنم؟
سیاه سومی گفت : بله بله که می توانی ، اصلا من خواهش می کنم فریاد بزن ، فریاد بزن
زن در حالیکه از مقعد سفیدش خون سیاه می آمد بلند فریاد می زد : پس من آزادم! من آزادم!