پسر یک کتاب فلسفه ی هشتصد صفحه ای خوانده بود و هویتش را گم کرده بود ، در آن لحظه تمام فکرش این بود که کیست و از کجا آمده ، نشست روی نیمکت توی پارک و به پیرمرد بغل دستی اش گفت : می دونی ما اون چیزهایی که فکر می کنیم نیستیم
پیرمرد گفت : یعنی من یه پیرمرد از کار افتاده نیستم؟
پسر گفت : نه تو یه لاکپشتی
پیرمرد عصبانی شد و عصایش را فرو کرد توی کون او
پسر کمی از درد به خود پیچید و بعد هم بلند شد و پهن پهن راه خودش را گرفت تا بعد از چند روز برگردد خانه ، او هویت خودش را بازیافته بود ، حالا می دانست یک جوان ایرانی کون گشاد است.