مرد از دست خودش عاصی شده بود ، تمام وقت مثل پسر بچه ها رفتار می کرد ، به زنش مشکوک بود و کوچکترین حرکتی او را به شدت می رنجاند ، به همین خاطر خواهش و تمنای همسرش را پذیرفت و خودش را به یک روانپزشک نشان داد
دکتر گفت : همه چیز برمی گرده به کودک درونت
مرد کمی خجالت کشید ، گفت : چطور آقای دکتر ، منظورتون از کودک درون چیه؟
دکتر گفت : من که اینجا نمی تونم برای تو کودک درونت رو شرح بدم ، کودک درونت رو فقط خودت می تونی مشاهده کنی و همینطور همسرت که در نزدیکیه توئه
مرد خودش را جم و جور کرد و گفت : حالا جریان این کودک درون چیه؟
دکتر گفت : جریان خاصی نداره ، باید بکشیش و از بینش ببری اینطوری بزرگ می شی و دیگه از این رفتارهای بچه گانه نخواهی داشت
مرد گفت : اما جواب خانمم رو چی بدم؟
دکتر گفت : جواب همسرت با من
مرد وقتی رسید خانه ، یک چاقوی تیز برداشت و چیزی را که فکر می کرد کودک درونش است از بیخ برید
زنش که از راه رسید و ماجرا را فهمید شوکه شد!
زن گفت : ای مرتکه ی خرفت دیوونه ، مگه هر کاری اون دکتر احمق گفت می بایس می کردی؟
مرد گفت : اما دکتر گفت تو اینکار رو بکن من خودم جواب خانمت رو می دم
زن پوزخندی زد و گفت : جدن؟