مرد به خیال اینکه می تواند زرنگ بازی درآورد رفت یک زن دیگر گرفت ، اما فقط یک ساعت گذشت تا همه ی ده فهمیدند کبلایی دو تا زن گرفته ، اینطوری زن اولش را هم از دست داد ، کبلایی اوقاتش تلخ شد
از دست روستا و ده و دهات دلش خون شد ، صبح روز بعد تنها و غمگین بال و بندیلش را بست تا برود شهر ، جایی که هیچکس کارش به کار کسی نیست
هنوز از ده خارج نشده بودند که ملااحمد گفت : کجا می ری مرد مومن؟
کبلایی گفت : شهر
ملا احمد گفت : شهر برا چه؟
کبلایی گفت : تو ده بمونم که چی بشه؟ یک گوز بدی همه باخبر می شند
ملا احمد گفت : حالا عفت کلامت کجا رفته مرد مومن؟
کبلایی گفت : عفت کلام دیگه مرد ، من از حالا شهری ام
کبلایی در شهر در یک ساختمان بزرگ یک واحد اجاره کرد ، خوشحال بود ازینکه زندگی جدیدی آغاز کرده
لحافش را پهن کرد و راحت خوابید ، با خودش گفت : بهتر که اصلا آدم زن نداشته باشه ، حالا می تونم زیر این لحاف گرم هر قدر دلم خواست بگوزم و بعد هم برای جشن آزادی یک گوز محکم نثار لحافش کرد و چشمانش را بست تا آسوده بخوابد
ناگهان یکی در خانه اش محکم در زد ، در را باز کرد ، یک مرد ریشی پیرهن سفید بود با یک تسبیح بزرگ در دستش که سرش پر از گچ و خاک شده بود
مرد با عصبانیت گفت : این چه طرز گوزیدنه مرد مومن؟