مرد ، زن ساده و خنگش را خیلی دوست داشت ، اما شب ها حوصله نداشت قبل از هر چیز به درد دل های او گوش کند و دائم نوازشش کند
به همین خاطر یک روز به ملاح سر کوچه گفت : حاج آقا مشکل من چطور حل می شه؟
ملاح گفت : والا تو باید برای منزلت یک چادر نماز بخری و بگی هر شب با خدا درد دل کنه چون همیشه فرشته ها به دعای آدم ها گوش می دند
مرد گفت : اما زن من خیلی ساده لوحه باور می کنه، دیگه هر شب منتظر فرشته هاست
ملاح گفت : واقعا؟ پس بهش بگو با خدا حرف بزنه و منتظر یه فرشته باشه
وقتی مرد به حرف ملاح عمل کرد دیگر شب ها خبری از پرحرفی های زنش نبود ، تا اینکه ده شب بعد وقتی وارد خانه شد یک امامه ی بزرگ توی اتاق دید ، به زنش گفت : این مال کیه عزیزم؟
زن چشم هاش پر اشک شد و گفت : ا اون فرشته ی مهربون کلاهش رو جا گذاشته ، بدون وضو بهش دست نزن ، گناه می کنی ها
پی نوشت : آخر این قصه خیلی خوب تمام می شود ، نه عشقی بر فنا می رود ، نه خونی ریخته شود ، فقط مرد در گوش زنش یک چیزهایی پچ پچ کرد که روز بعد فرشته ی قلابی با سری شکسته و تنی زخمی به سمت مسجد می دوید ، حالا مرد شب ها اول گوش می داد بعد نوازش می کرد و سپس می خوابید.
آنها توی اتوبوس نشسته بودند ، دختر چادرش را ول داد روی صندلی اما پسر بغل دستی اش به او نگاه نکرد ، دختر روسری اش را شل کرد ، دکمه ی مانتو اش را هم باز کرد ، حتی کمی چرخید و باسنش را هم گرفت به طرف پسر اما پسر حتی یک درجه هم نگاهش را به سمت او کج نکرد
دختر عصبانی شد ، خودش را جم و جور کرد و چادرش را آورد روی سرش و صورتش را گرفت ، طوری که فقط یک بینی از او پیدا بود ، توی دلش گفت : از این پسرا که تحریک نمی شن حالم به هم می خوره
پسر از همان اولی که نشست توی اتوبوس گردنش پیچید و گرفت ، نمی توانست یک ذره هم سرش را تکان دهد تا اینکه بعد از کلی تقلا گردنش آزاد شد
همینکه آزاد شد به سمت دختر نگاه کرد ، آرام گفت : عجب بینیه وجد آوری داره لامصب ،، و دیگر نگاهش را از او برنداشت
دختر وقتی متوجه ی نگاه های پسر شد ، گوشه ی چادرش را بوسید و با خودش گفت : آخونده راست می گفت