مریم یازده سالش شده بود شب خوابهای عجیبی دیده بود ، تمام تنش مور مور شد ، و دلش می خواست به یک نفر شیر بدهد ، رفت توی کوچه ، پسر همسایه ی دیوار به دیوارشان تنهایی داشت توپ بازی می کرد
مریم گفت : میای مامان بازی؟
علی گفت : چجور بازی ایه؟
مریم گفت : من مامان می شم تو بچم می شی بعد من بهت شیر می دم
علی گفت : اه برو بابا حالم به هم خورد
چهار سال گذشت
علی چهارده سالش شده بود ، شب خوابهای عجیبی دیده بود و تنش مور مور می شد
رفت توی کوچه ، مریم را دید که دم در خانه شان وایستاده بود
علی گفت : میای توپ بازی؟
مریم گفت : من بلد نیستم
علی گفت : کاری نداره که تو وایمیستی دروازه بعد اگه گل خوردی به من شیر می دی
مریم با سیلی زد توی صورتش و رفت توی خانه ، سرش را گرفت طرف آسمان و گفت : خدایا شکرت بالاخره انتقام گرفتم