حاجی صداهای عجیب آشنایی از حمام خانه اش به گوشش می رسید ، دو سال قبل تر همین صداها را شنیده بود و درب حمام را باز کرده بود و وقتی دخترش را با پسر همسایه دیده بود که ریخته اند روی هم یک سکته ی خفیف کرده بود
حاجی یک چوب دراز برداشت و بعد رفت و آرام درب حمام را باز کرد ، اما اثری از دخترش نبود، وقتی دید کسی که اینبار با پسر همسایه ریخته روی هم دخترش نیست بلکه پسرش است ، خیالش حسابی راحت شد ، وضو گرفت تا دو رکعت نماز شکر بخواند
(قرآن) : لوط دخترانش را نزد آنان برد و گفت بیایید با اینان آمیزش کنید و آن کار زشت را با خود مکنید که مورد لعنت خداوند قرار می گیرید
مرد وقتی از خواب پا شد ، یک مار ظریف دراز کنارش دید ، وحشت زده از تخت پرید بیرون ، سپس مار را از پنجره پرت کرد کف خیابان
چند دقیقه بعد ، پلیس ها او را به جرم قتل همسرش دستگیر کردند
پی نوشت : بعضی وقتها آدم چشمش رو باز می کنه و می بینه تمام عمر با یه موجود وحشتناک زندگی می کرده ، خنده دار نیست ، نه؟
آیت الله برای ختم خطبه اش گفت : اگر به فکر آبرویتان هستید کاری را بکنید که رضای خداست
مردم صلوات فرستادند ، آیت الله از منبر آمد پایین رفت سر جانمازش
موذن اذان را گفت ، آیت الله آمد بلند شود که اقامه را بخواند که ناگهان باد کوچکی از شکمش خارج شد
وامانده و حیران ، یک نگاه به آسمان کرد یک نگاه به جمعیت پنج شش هزار نفری پشت سرش
پی نوشت: به نظر شما آیت الله آبروش رو انتخاب می کنه یا رضای خدا؟ به نظر من بستگی به ظرفیت مردم منطقه داره