پیش نوشت : این قصه آخرش اشک آوره
کی حریف داش محمود بود؟ ...هیچ کس.....وقتی داش محمود می اومد تو کوچه ، گربه ها می پریدند توی سطل آشغال ، سگا می رفتند زیر ماشینا ، مردا همه سرشون رو می انداختند پایین و می گفتند کرتیم پهلوون .... خداییش پهلوون بود ، دور بازوش به اندازه دور رونش بود ، سبیلاش مثل اره از دو طرف آویزون بود ، کل قصه همین که یه تهرون بود و یه داش محمود پهلوون
اما یه مشکلی بود ، هیچ کس زنش نمی شد ، یعنی هیشکی جرات نمی کرد زنش بشه ، داش محمود به همه جا سپرده بود اگه یه دختر صدکیلوییه صد و هشتاد سانتی یه جا دیدن حتما خبرش کنند
تا اینکه یه روز ننه ی داش محمود گفت : پسرم برات زن پیدا کردم
- کی ننه؟
- سوسن خاتونه اسمش
داش محموت سرفه کرد و گفت : چی می گی ننه؟ راه نداره ، ما با هم تفاوهم نداریم ، می زنم لهش می کنم دختر مردم رو مدیون می شی ها ننه
- نه ننه ، دخترش از اون دخترا نیست ، مادرش گفت : این دختر من کنیزتون ، ببریدش باهاش هر کار خواستید بکنید
- چی ننه؟ عجب مادرایی پیدا می شند ها ، بهش گفتی من گنده لات تهرونم؟ گفتی من چاقوکشم؟
- آره ننه ، گفتم ، اونام گفتند قبوله قبوله ، مبارک باشه پسرم
داش مموت دلش به حال دختره سوخته بود و می خواست بزنه زیرش اما واسه هرکی گنده لات بود واسه ننش شوکولات بود ، کلی نذر و نیاز کرد که ننش از خر مراد پیاده شه اما نشد و پنجشنبه شب رفت تو حجله
(مراسم گربه کشی در حجله:)
شب حجله بود و تخت و تشک ، همگی آماده ، داش مموت گفت : آهای ضعیفه ، بگیر بخواب چشمات و ببند باهات کار دارم
سوسن خاتون که گربش به این آسونی ها کشته نمی شد گفت : نه آغا ، کار توی رختخواب ، مال زنه ، شما بخوابید چشماتون و ببندید کارتون نباشه
مموت دلش نرم شد ، دراز کش شد تو رختخواب ، چشماش و بست و سوسن نشست رو سینش ، قیچی رو گذاشت رو سبیل داش محمود و قیلیچ....
مموت چشماش و باز کرد ، یه نگاهی به سبیلش کرد ، یه نگاهی به قیچی کرد ، یه نگاهی به سوسن کرد ، بعد که قشنگ باورش شد ، سوسن رو بلندش کرد و از پنجره پرت کرد تو حیاط
سوسن که برگشت تو حجله سر و صورش زخمی بود ، یه پوزخندکی زد و گفت : زکی
بعد قائم کوبوند به منتها علیه حاجیش...چشمای محمود سرخ شد و....
روز بعد ننه ی عروس از در اومد تو گفت : وقت حمومه
یهو دید دخترش رو تخت خوابیده ، داش مموت هم دو زانو نشسته رو زمین دستش رو گذاشته رو بیپش و نگاهش به سقفه
ننه ی سیمین گفت : خاک تو سرت...چطو کوبوندی؟ من که کوبوندم ، بابات فقط نیم ساعت دو زانو افتاده بود رو زمین ، خاک تو سرت ، من گفتم گربه رو بکش نه شوهرت رو
سیمین از تخت بلند شد و گفت : مگه مرده ننه؟...ننه، آغام رو کشتم؟...ننه من حاجی محمودم رو ناقص کردم؟
داش محمود که هنوز دستش روی بیپش بود به سختی گفت : آ...آغا..آغات و ناقص نک..نک..نکردی ولی گربش رو نا...نا...ناقص کردی
پس نوشت : نمی خواد گریه کنید ، اتفاق خاصی نیافتاد ، رفتند از پرورشگاه بچه گرفتند
علی : عجب مالیه ها ، دیدیش؟ تازه اومده تو محل ما
رضا : آره هر طور هست باید تورش کنیم
پیمان : آره بچه ها دختره خیلی ماله ، اسمش چیه؟
علی : اسمش هست ثریا ، ولی نمی شه رفت تو نخش می گن طرف از نخبگانه
پیمان : واسه چی؟
رضا : واسه اینکه طرف اهل علم و دانشه دیگه ، استاد دانشگاهه
پیمان : خوب اهل دانش باشه ، شماها خیلی خودتون رو دست کم گرفتید ،
علی : بریم تو نخش؟
رضا : آره موافقم
پیامبر : اگر در ثریا دانش هم باشد مردانی از پارس به او دست پیدا می کنند