مامان مهسا کوچولو بهش گفت : دخترکم اینقدر چایی نخور ، شبه ها ، لحافت رو خیس می کنی عزیزم
اما مهسا کوچولو انگار نه انگار
صبح روز بعد وقتی مهسا کوچولو از خواب بیدار شد ، دید رختخوابش خیس خیسه
شب بعد دوباره مامان مهسا کوچولو بهش گفت : شبه عزیزم ، اینقدر چایی نخور
و صبح وقتی مهسا کوچولو از خواب پا شد دید باز هم لحافش خیسه
و طبق معمول باز دوباره شب از راه رسید ، و طبق معمول مامان مهسا کوچولو بهش گفت :دختر نازنینم ، قشنگم ، عزیزم ، اینقدر چایی نخور
صبح که شد ، مهسا کوچولو پا شد و دید باز هم لحافش خیسه
بله بچه ها این قصه تمومی نداره ، مهسا کوچولو تا آخر عمرش شب ها کلی چایی می خورد و صبح ها لحافش خیسه خیس بود
در سرزمین ما...
آهو هنوز بالغ نشده عاشق گرگ می شود...
گرگ هم ترتیب آهو را می دهد و ولش می کند...
آهو از مردها متنفر می شود و افسونگری می آموزد
شیر که توی این باغ و احوالات نیست ، فریب می خورد و اولین افسون شده ی آهو می شود
آهو به چشم حقارت به شیر نگاه می کند و وقتی حسابی حالش را گرفت رهایش می کند
اینطوری تلافی کار گرگ را سر شیر در می آورد!!!!
اما روباه که از همه ی این ماجراها با خبر است افسون آهو نمی شود ، به همین خاطر آهو مجبور است تا آخرین روز عمرش با او زندگی کند بلکه روزی افسونش کند....
آری بچه های خوب من ، در سرزمین ما اینطوریست ، گرگ ترتیب آهو را می دهد ، روباه با او عروسی می کند و شیر هم طبق اصل مردانگی نه با گرگ و شغال و روباه کار دارد نه با آهو خانم ، فقط دستش را می گذارد زیر چانه اش و می گوید : گور پدر سرزمین من...
حاج میرزا قلی میان دو نماز برای چند ثانیه خوابش برد ، از خواب که برخواست یواشکی پا شد از مسجد برود بیرون ، یکدفعه حاج میرزا عسگر بلند گفت : خواب پدر بزرگوارتان را دیدید؟ حتما باز خیلی ترسیدید ، می روید وضو بگیرید؟ هَه هَه هَه
حاج میرزا قلی گفت : نه خیر ، خواب مادر گرامی تان را دیدم ، برای امر خیری عازم حمامم، هَه هَه هَه