مرد گفت : حالا که به تو فکر می کنم تنم می لرزه
زن گفت : هر کی خربزه می خوره پای لرزش هم می شینه
ده روز گذشت
زن مرد را بوسید و تنش لرزید
زن گفت : هر کس خربزه می خوره پای لرزش هم می شینه
بیست روز گذشت
مرد زد را بغل کرد و تنش لرزید
زن گفت : هر کس خربزه می خوره پای لرزش می شینه
سی روز بعد مرد وقتی زن را دید باز هم تنش لرزید
زن در حالیکه در آغوش یک مرد دیگر بود گفت : هر کی خربزه می خوره پای لرزش هم می شینه.
مرد به خیال اینکه می تواند زرنگ بازی درآورد رفت یک زن دیگر گرفت ، اما فقط یک ساعت گذشت تا همه ی ده فهمیدند کبلایی دو تا زن گرفته ، اینطوری زن اولش را هم از دست داد ، کبلایی اوقاتش تلخ شد
از دست روستا و ده و دهات دلش خون شد ، صبح روز بعد تنها و غمگین بال و بندیلش را بست تا برود شهر ، جایی که هیچکس کارش به کار کسی نیست
هنوز از ده خارج نشده بودند که ملااحمد گفت : کجا می ری مرد مومن؟
کبلایی گفت : شهر
ملا احمد گفت : شهر برا چه؟
کبلایی گفت : تو ده بمونم که چی بشه؟ یک گوز بدی همه باخبر می شند
ملا احمد گفت : حالا عفت کلامت کجا رفته مرد مومن؟
کبلایی گفت : عفت کلام دیگه مرد ، من از حالا شهری ام
کبلایی در شهر در یک ساختمان بزرگ یک واحد اجاره کرد ، خوشحال بود ازینکه زندگی جدیدی آغاز کرده
لحافش را پهن کرد و راحت خوابید ، با خودش گفت : بهتر که اصلا آدم زن نداشته باشه ، حالا می تونم زیر این لحاف گرم هر قدر دلم خواست بگوزم و بعد هم برای جشن آزادی یک گوز محکم نثار لحافش کرد و چشمانش را بست تا آسوده بخوابد
ناگهان یکی در خانه اش محکم در زد ، در را باز کرد ، یک مرد ریشی پیرهن سفید بود با یک تسبیح بزرگ در دستش که سرش پر از گچ و خاک شده بود
مرد با عصبانیت گفت : این چه طرز گوزیدنه مرد مومن؟
مرد از دست خودش عاصی شده بود ، تمام وقت مثل پسر بچه ها رفتار می کرد ، به زنش مشکوک بود و کوچکترین حرکتی او را به شدت می رنجاند ، به همین خاطر خواهش و تمنای همسرش را پذیرفت و خودش را به یک روانپزشک نشان داد
دکتر گفت : همه چیز برمی گرده به کودک درونت
مرد کمی خجالت کشید ، گفت : چطور آقای دکتر ، منظورتون از کودک درون چیه؟
دکتر گفت : من که اینجا نمی تونم برای تو کودک درونت رو شرح بدم ، کودک درونت رو فقط خودت می تونی مشاهده کنی و همینطور همسرت که در نزدیکیه توئه
مرد خودش را جم و جور کرد و گفت : حالا جریان این کودک درون چیه؟
دکتر گفت : جریان خاصی نداره ، باید بکشیش و از بینش ببری اینطوری بزرگ می شی و دیگه از این رفتارهای بچه گانه نخواهی داشت
مرد گفت : اما جواب خانمم رو چی بدم؟
دکتر گفت : جواب همسرت با من
مرد وقتی رسید خانه ، یک چاقوی تیز برداشت و چیزی را که فکر می کرد کودک درونش است از بیخ برید
زنش که از راه رسید و ماجرا را فهمید شوکه شد!
زن گفت : ای مرتکه ی خرفت دیوونه ، مگه هر کاری اون دکتر احمق گفت می بایس می کردی؟
مرد گفت : اما دکتر گفت تو اینکار رو بکن من خودم جواب خانمت رو می دم
زن پوزخندی زد و گفت : جدن؟