-
....
یکشنبه 22 اسفندماه سال 1389 15:37
وبلاگ بی نظیرم پایان یافته لطفا به آرشیو وبلاگ مراجعه کنید
-
عروس نوجوان
شنبه 16 مردادماه سال 1389 22:41
عروس به بدن لخت داماد خیره شده بود و با تعجیب نگاه می کرد ، داماد با متانت کنارش نشست و دستمال سفید را به او نشان داد و گفت : عزیزم برای ثبت پیوندمون تنها کار باقی مونده قرمز کردنه این دستماله عروس مداد قرمز را از لای مداد رنگی هایش بیرون آورد و شروع کرد به قرمز کردن دستمال داماد با خودش گفت : نمی بایست با یک دختر...
-
آدم و حوا
شنبه 16 مردادماه سال 1389 22:37
حوا :می شه بگی اون چیه؟ آدم : برگ حوا : اون رو که می دونم ، اون زیریش چیه؟ پی نوشت : بانی همه ی فتنه ها زنانند
-
حاجیان در سوریه
شنبه 16 مردادماه سال 1389 22:36
"از مسافرین محترم خواهش می شود کمربندهای خود را باز کنید" حاج میرزا : حاج احمد هوی ، پیاده شو برار ، پیاده شو که اینقدر تاخیر کردند که شب رسیدیم حاج احمد : چه بهتر کا ؛ شب که بهتره ، حرم بیشتر صفا داره حاج میرزا : حرم که دیگه نمی شه رفت قربانت برم ، می خوام ببرمت یه جایی ، شب جمعه هم هست ثواب داره حاج احمد :...
-
مراسم گربه کشی
شنبه 16 مردادماه سال 1389 22:31
پیش نوشت : این قصه آخرش اشک آوره کی حریف داش محمود بود؟ ...هیچ کس.....وقتی داش محمود می اومد تو کوچه ، گربه ها می پریدند توی سطل آشغال ، سگا می رفتند زیر ماشینا ، مردا همه سرشون رو می انداختند پایین و می گفتند کرتیم پهلوون .... خداییش پهلوون بود ، دور بازوش به اندازه دور رونش بود ، سبیلاش مثل اره از دو طرف آویزون بود...
-
حدیث
شنبه 16 مردادماه سال 1389 22:25
علی : عجب مالیه ها ، دیدیش؟ تازه اومده تو محل ما رضا : آره هر طور هست باید تورش کنیم پیمان : آره بچه ها دختره خیلی ماله ، اسمش چیه؟ علی : اسمش هست ثریا ، ولی نمی شه رفت تو نخش می گن طرف از نخبگانه پیمان : واسه چی؟ رضا : واسه اینکه طرف اهل علم و دانشه دیگه ، استاد دانشگاهه پیمان : خوب اهل دانش باشه ، شماها خیلی خودتون...
-
منطق
شنبه 16 مردادماه سال 1389 22:22
روزی ز سر سنگ ...الاغی به زمین خورد ...با خشم به آن سنگ نظر برد گفت : ای تو که هر روز مرا روی زمین اندازی؟ ... این راه من است ... چرا به خود می نازی؟...احمق تو نباش ...که من هزار جان دارم ... بگذار بگویمت تو را یک رازی ... هر روز روم از همین راهم من ... گر صد بار دگر مرا زمین اندازی
-
سحری
شنبه 16 مردادماه سال 1389 22:21
دیشب یک صدای وحشتناک آمد ،من قبلا توی دبستان این صدا را شنیده بودم ، توپ فوتبال رفت زیر لاستیک ماشین آقای مدیر و ترق...و دیشب یا بهتر است بگویم امروز صبح عین همان صدا همه ی محل را چپاند توی کوچه ، ملچ و ملوچ بعضی از مردم هنوز در دهانشان بود ، بیچاره ها سحری کوفتشان شد ، و بیچاره تر از آنها حاج آقای طفلکی که معلوم است...
-
مکتب خانه
شنبه 16 مردادماه سال 1389 22:18
ملا اکبر وقتی از خواب برخواست ، بوی گند شدیدی مشامش را چلاند ، توی آینه نگاه کرد ؛ دید یک من گه به ریشش چسبیده ، با عصبانیت رو کرد به بچه ها و گفت : پدرسگ ها ، کار کدامتان است؟ اولی گفت : ملا ، به خدا کار ما نبود ، ما در کل عمرمان جمعا اینقدر نریدیم ملا صد ضربه شلاق چسباند کف دستش و گفت : راست می گی کار تو نبود دومی...
-
تربیت صحیح
شنبه 16 مردادماه سال 1389 22:17
مامان مهسا کوچولو بهش گفت : دخترکم اینقدر چایی نخور ، شبه ها ، لحافت رو خیس می کنی عزیزم اما مهسا کوچولو انگار نه انگار صبح روز بعد وقتی مهسا کوچولو از خواب بیدار شد ، دید رختخوابش خیس خیسه شب بعد دوباره مامان مهسا کوچولو بهش گفت : شبه عزیزم ، اینقدر چایی نخور و صبح وقتی مهسا کوچولو از خواب پا شد دید باز هم لحافش خیسه...
-
در سرزمین من
جمعه 15 مردادماه سال 1389 15:39
در سرزمین ما... آهو هنوز بالغ نشده عاشق گرگ می شود... گرگ هم ترتیب آهو را می دهد و ولش می کند... آهو از مردها متنفر می شود و افسونگری می آموزد شیر که توی این باغ و احوالات نیست ، فریب می خورد و اولین افسون شده ی آهو می شود آهو به چشم حقارت به شیر نگاه می کند و وقتی حسابی حالش را گرفت رهایش می کند اینطوری تلافی کار گرگ...
-
وضو
جمعه 15 مردادماه سال 1389 15:37
حاج میرزا قلی میان دو نماز برای چند ثانیه خوابش برد ، از خواب که برخواست یواشکی پا شد از مسجد برود بیرون ، یکدفعه حاج میرزا عسگر بلند گفت : خواب پدر بزرگوارتان را دیدید؟ حتما باز خیلی ترسیدید ، می روید وضو بگیرید؟ هَه هَه هَه حاج میرزا قلی گفت : نه خیر ، خواب مادر گرامی تان را دیدم ، برای امر خیری عازم حمامم، هَه هَه...
-
دموکراسی در جنگل
جمعه 15 مردادماه سال 1389 15:35
شیر مرد حالا جنگل یک سلطان می خواست جغد گفت : یک نفر را انتخاب کنید که از جنس خودتان باشد حیوانات گفتند : بله یکی را می خواهیم از جنس مردم و سپس خر به سلطنت رسید
-
صیغه
جمعه 15 مردادماه سال 1389 15:34
شیخ حسن از اتاق آمد بیرون ، با عصبانیت گفت : حاجی دلم از دستت خونه حاجی گفت : شیخ حسن شلوارتون! شیخ حسن جلدی برگشت توی اتاق ، شلوارش را کشید بالا بعد دوباره آمد بیرون حاجی گفت : واسه چی آغا؟ خدا نکنه دلتون از دست من خون باشه ، دختره خوب نبود؟ شیخ حسن گفت : خوب بود ، اما تو که گفتی هفده سالشه ، اما این که بیست سالش بود...
-
پناهگاه مریم
جمعه 8 مردادماه سال 1389 23:28
در خانه ای کوچک مثل همه ی خانه های خشت و گلی پائین شهر خانواده ای زندگی می کردند که زندگی شان شبیه سگ دانی بود ، دختر کوچک که اسمش مریم بود هر روز می رفت توی توالت گوشه ی حیاط و به خاطر کتک هایی که از برادرش می خورد دقایقی طولانی گریه می کرد ؛ او هیچ مکانی امن تر از آنجا سراغ نداشت ، و البته شاید اگر پدرش معتاد نبود...
-
مامان بازی
دوشنبه 4 مردادماه سال 1389 14:04
مریم یازده سالش شده بود شب خوابهای عجیبی دیده بود ، تمام تنش مور مور شد ، و دلش می خواست به یک نفر شیر بدهد ، رفت توی کوچه ، پسر همسایه ی دیوار به دیوارشان تنهایی داشت توپ بازی می کرد مریم گفت : میای مامان بازی؟ علی گفت : چجور بازی ایه؟ مریم گفت : من مامان می شم تو بچم می شی بعد من بهت شیر می دم علی گفت : اه برو بابا...
-
سوء استفاده
سهشنبه 29 تیرماه سال 1389 23:23
مرد ، زن ساده و خنگش را خیلی دوست داشت ، اما شب ها حوصله نداشت قبل از هر چیز به درد دل های او گوش کند و دائم نوازشش کند به همین خاطر یک روز به ملاح سر کوچه گفت : حاج آقا مشکل من چطور حل می شه؟ ملاح گفت : والا تو باید برای منزلت یک چادر نماز بخری و بگی هر شب با خدا درد دل کنه چون همیشه فرشته ها به دعای آدم ها گوش می...
-
اتوبوس
دوشنبه 14 تیرماه سال 1389 23:12
آنها توی اتوبوس نشسته بودند ، دختر چادرش را ول داد روی صندلی اما پسر بغل دستی اش به او نگاه نکرد ، دختر روسری اش را شل کرد ، دکمه ی مانتو اش را هم باز کرد ، حتی کمی چرخید و باسنش را هم گرفت به طرف پسر اما پسر حتی یک درجه هم نگاهش را به سمت او کج نکرد دختر عصبانی شد ، خودش را جم و جور کرد و چادرش را آورد روی سرش و...
-
خربزه
دوشنبه 31 خردادماه سال 1389 17:28
مرد گفت : حالا که به تو فکر می کنم تنم می لرزه زن گفت : هر کی خربزه می خوره پای لرزش هم می شینه ده روز گذشت زن مرد را بوسید و تنش لرزید زن گفت : هر کس خربزه می خوره پای لرزش هم می شینه بیست روز گذشت مرد زد را بغل کرد و تنش لرزید زن گفت : هر کس خربزه می خوره پای لرزش می شینه سی روز بعد مرد وقتی زن را دید باز هم تنش...
-
حریم خصوصی
جمعه 28 خردادماه سال 1389 21:36
مرد به خیال اینکه می تواند زرنگ بازی درآورد رفت یک زن دیگر گرفت ، اما فقط یک ساعت گذشت تا همه ی ده فهمیدند کبلایی دو تا زن گرفته ، اینطوری زن اولش را هم از دست داد ، کبلایی اوقاتش تلخ شد از دست روستا و ده و دهات دلش خون شد ، صبح روز بعد تنها و غمگین بال و بندیلش را بست تا برود شهر ، جایی که هیچکس کارش به کار کسی نیست...
-
کودک درون
چهارشنبه 26 خردادماه سال 1389 18:17
مرد از دست خودش عاصی شده بود ، تمام وقت مثل پسر بچه ها رفتار می کرد ، به زنش مشکوک بود و کوچکترین حرکتی او را به شدت می رنجاند ، به همین خاطر خواهش و تمنای همسرش را پذیرفت و خودش را به یک روانپزشک نشان داد دکتر گفت : همه چیز برمی گرده به کودک درونت مرد کمی خجالت کشید ، گفت : چطور آقای دکتر ، منظورتون از کودک درون چیه؟...
-
وراثت
یکشنبه 23 خردادماه سال 1389 09:34
کارگر بیچاره بعد از پنج ماه برمی گشت خانه تا بچه ی تازه متولد شده اش را ببیند ، به دوستش گفت : می دانی برادر؟ من حتم دارم که بچم شبیه یَک ایرانی معروف می شود رفیقش گفت : حالا مگر شبیه یک افغانی معروف بشود بد می باشد؟ مرد گفت : نه بد نمی باشد، من دوست دارم شبیه احمد شاه مسعود بشود اما اینجا ایران است خاکش آدم را موروثی...
-
یک گله گوسفند
سهشنبه 18 خردادماه سال 1389 19:01
چوپان علی دلش یک گله گوسفند می خواست اما هیچی نداشت ، گل بانو دلش خان را می خواست ، اما خان رفت زن گرفت ، گل بانو شد زن چوپان علی ، بعدش خان پشیمان شد و دلش گل بانو را خواست . اینطوری شد که چوپان علی یک گله گوسفند به دست آورد .
-
فصل شکار
جمعه 14 خردادماه سال 1389 18:56
وقتی شکارچی تیر زد ، همه مرغابی ها طعم ترس را چشیدند جز آن مرغابی که طعم تیر را را چشید .
-
دوستی
پنجشنبه 13 خردادماه سال 1389 14:21
پروانه حوصلش سر رفته بود ، دلش می خواست با یک نفر بازی کند ، وقتی قورباغه را دید گفت : میای با هم دوست شیم؟ قورباغه گفت : باشه من که از خدامه و آنها با هم دوستان مهربانی بودند و خوش گذراندند تا لحظه ای که قورباغه گرسنه شد .
-
هویت
دوشنبه 10 خردادماه سال 1389 15:00
پسر یک کتاب فلسفه ی هشتصد صفحه ای خوانده بود و هویتش را گم کرده بود ، در آن لحظه تمام فکرش این بود که کیست و از کجا آمده ، نشست روی نیمکت توی پارک و به پیرمرد بغل دستی اش گفت : می دونی ما اون چیزهایی که فکر می کنیم نیستیم پیرمرد گفت : یعنی من یه پیرمرد از کار افتاده نیستم؟ پسر گفت : نه تو یه لاکپشتی پیرمرد عصبانی شد و...
-
بانوان دیر به مسجد رسیدند ، شیخ عصبانی شد
جمعه 7 خردادماه سال 1389 09:24
شب جمعه شیخ بین نماز مغرب و عشاء گفت : خانمها توجه داشته باشید که در دین مبین اسلام وظیفه ی شما اینست که همه ی بدنتان را در اختیار شوهرانتان قرار دهید. ظهر جمعه که شد ، شیخ بالای منبر بانوان را می دید که آهسته و لنگ لنگان وارد مسجد می شدند ، با عصبانیت گفت : آقایان دقت بفرمائید که آن عقب محل ریدن است نه عشق بازی!
-
پسری که اسمش را دوست نداشت
یکشنبه 2 خردادماه سال 1389 14:17
زنگ بین کلاس بود و حیاط شلوغ بود ، فراش هراسان خودش را به دفتر رساند و گفت : آقا یکی از بچه دومی ها رفته پشت بوم ، می خواد خودش رو پرت کنه پائین مدیر و ناظم و معلم ها خودشان را رساندند روی حیاط ، همینکه مدیر آمد بگوید بیا پائین ، پسرک خودش را از همان بالا پرت کرد پائین ، یکی دو تا از معلم ها خواستند بگیرنش اما فهمیدند...
-
واپس روی
چهارشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1389 15:59
سارا اخم هایش مثل همیشه در هم بود ، دوستش زد به دستش و گفت : تحویل نمی گیریا! سارا عصبانی شد ، رویش را برگرداند و گفت : کثافت چرا اینطوری می کنی حوصلتو ندارم؟ معلم به او نگاه کرد ، و او با همان اخمهای تلخش نگاه معلم را پس راند آنروز وقتی وارد خانه هم شد خیلی عصبانی بود ، همین که مادرش گفت : امروز مدرسه چطور بود؟ با...
-
واکنش به زیبایی
یکشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1389 19:56
روزی مردی ادعا کرد که زنان او را به وجد نمی آورند ، و چنین شد که زنانی سر به طغیان برداشتند که مبادا مردی می خواهد قدرتشان را نادیده بگیرد ، آن زنان هفت زن از سرتاسر دنیا آوردند تا دخل مرد را درآورند مرد پر ادعا را در اتاقی کردند و اولین زن زیبا را نزد او بردند ، مرد هیچ واکنشی نداد ، زن دوم وارد شد ، از زن اول زیبا...