شیخ حسن از اتاق آمد بیرون ، با عصبانیت گفت : حاجی دلم از دستت خونه
حاجی گفت : شیخ حسن شلوارتون!
شیخ حسن جلدی برگشت توی اتاق ، شلوارش را کشید بالا بعد دوباره آمد بیرون
حاجی گفت : واسه چی آغا؟ خدا نکنه دلتون از دست من خون باشه ، دختره خوب نبود؟
شیخ حسن گفت : خوب بود ، اما تو که گفتی هفده سالشه ، اما این که بیست سالش بود مومن
حاجی گفت : دیگه شما به بزرگی خودتون ببخشید
شیخ حسن گفت : من می بخشم ، اما آیا خدا هم می بخشه وقتی پول هفده ساله رو می گیری جنس بیست ساله میاری برادر؟
حاجی گفت : حالا شما اون دنیا شفاعتمون کنید ، بعدم حاجی دختر مثل شراب می مونه هر چی عمرش بیش حالش بیشتر
شیخ حسن گفت : پس دفعه دیگه ننه بزرگت رو بیار
حاجی گفت : نه نه ، ملطفت نشدید ، عرض کردم دختر
شیخ حسن گفت : ببند اون حلقت رو ، زود ، بیا بریم مسجد که مردم منتظرند