صیغه

شیخ حسن از اتاق آمد بیرون ، با عصبانیت گفت : حاجی دلم از دستت خونه

حاجی گفت : شیخ حسن شلوارتون!

شیخ حسن جلدی برگشت توی اتاق ، شلوارش را کشید بالا بعد دوباره آمد بیرون

حاجی گفت : واسه چی آغا؟ خدا نکنه دلتون از دست من خون باشه ، دختره خوب نبود؟

شیخ حسن گفت : خوب بود ، اما تو که گفتی هفده سالشه ، اما این که بیست سالش بود مومن

حاجی گفت : دیگه شما به بزرگی خودتون ببخشید

شیخ حسن گفت : من می بخشم ، اما آیا خدا هم می بخشه وقتی پول هفده ساله رو می گیری جنس بیست ساله میاری برادر؟

حاجی گفت : حالا شما اون دنیا شفاعتمون کنید ، بعدم حاجی دختر مثل شراب می مونه هر چی عمرش بیش حالش بیشتر

شیخ حسن گفت : پس دفعه دیگه ننه بزرگت رو بیار

حاجی گفت : نه نه ، ملطفت نشدید ، عرض کردم دختر

شیخ حسن گفت : ببند اون حلقت رو ، زود ، بیا بریم مسجد که مردم منتظرند

پناهگاه مریم

در خانه ای کوچک مثل همه ی خانه های خشت و گلی پائین شهر خانواده ای زندگی می کردند که زندگی شان شبیه سگ دانی بود ، دختر کوچک که اسمش مریم بود هر روز می رفت توی توالت گوشه ی حیاط و به خاطر کتک هایی که از برادرش می خورد دقایقی طولانی گریه می کرد ؛ او هیچ مکانی امن تر از آنجا سراغ نداشت ، و البته شاید اگر پدرش معتاد نبود آغوشش می توانست امن تر از آن توالت باشد ،حتی لحظات خوب همراه با مادرش هم به آرامش بخشی آنجا نبود ، آری آن مکان دنج و بیکار گوشه ی حیاط پناهگاه  مریم بود تا اینکه یک روز پدر در آلمینیومی آن توالت را هم فروخت.

مامان بازی

مریم یازده سالش شده بود شب خوابهای عجیبی دیده بود ، تمام تنش مور مور شد ، و دلش می خواست به یک نفر شیر بدهد ، رفت توی کوچه ، پسر همسایه ی دیوار به دیوارشان تنهایی داشت توپ بازی می کرد

مریم گفت : میای مامان بازی؟

علی گفت : چجور بازی ایه؟

مریم گفت : من مامان می شم تو بچم می شی بعد من بهت شیر می دم

علی گفت : اه برو بابا حالم به هم خورد

چهار سال گذشت

علی چهارده سالش شده بود ، شب خوابهای عجیبی دیده بود و تنش مور مور می شد

رفت توی کوچه ، مریم را دید که دم در خانه شان وایستاده بود

علی گفت : میای توپ بازی؟

مریم گفت : من بلد نیستم

علی گفت : کاری نداره که تو وایمیستی دروازه بعد اگه گل خوردی به من شیر می دی

مریم با سیلی زد توی صورتش و رفت توی خانه ، سرش را گرفت طرف آسمان و گفت : خدایا شکرت بالاخره انتقام گرفتم