در سرزمین ما...
آهو هنوز بالغ نشده عاشق گرگ می شود...
گرگ هم ترتیب آهو را می دهد و ولش می کند...
آهو از مردها متنفر می شود و افسونگری می آموزد
شیر که توی این باغ و احوالات نیست ، فریب می خورد و اولین افسون شده ی آهو می شود
آهو به چشم حقارت به شیر نگاه می کند و وقتی حسابی حالش را گرفت رهایش می کند
اینطوری تلافی کار گرگ را سر شیر در می آورد!!!!
اما روباه که از همه ی این ماجراها با خبر است افسون آهو نمی شود ، به همین خاطر آهو مجبور است تا آخرین روز عمرش با او زندگی کند بلکه روزی افسونش کند....
آری بچه های خوب من ، در سرزمین ما اینطوریست ، گرگ ترتیب آهو را می دهد ، روباه با او عروسی می کند و شیر هم طبق اصل مردانگی نه با گرگ و شغال و روباه کار دارد نه با آهو خانم ، فقط دستش را می گذارد زیر چانه اش و می گوید : گور پدر سرزمین من...
حاج میرزا قلی میان دو نماز برای چند ثانیه خوابش برد ، از خواب که برخواست یواشکی پا شد از مسجد برود بیرون ، یکدفعه حاج میرزا عسگر بلند گفت : خواب پدر بزرگوارتان را دیدید؟ حتما باز خیلی ترسیدید ، می روید وضو بگیرید؟ هَه هَه هَه
حاج میرزا قلی گفت : نه خیر ، خواب مادر گرامی تان را دیدم ، برای امر خیری عازم حمامم، هَه هَه هَه
شیر مرد
حالا جنگل یک سلطان می خواست
جغد گفت : یک نفر را انتخاب کنید که از جنس خودتان باشد
حیوانات گفتند : بله یکی را می خواهیم از جنس مردم
و سپس خر به سلطنت رسید