شیخ حسن از اتاق آمد بیرون ، با عصبانیت گفت : حاجی دلم از دستت خونه
حاجی گفت : شیخ حسن شلوارتون!
شیخ حسن جلدی برگشت توی اتاق ، شلوارش را کشید بالا بعد دوباره آمد بیرون
حاجی گفت : واسه چی آغا؟ خدا نکنه دلتون از دست من خون باشه ، دختره خوب نبود؟
شیخ حسن گفت : خوب بود ، اما تو که گفتی هفده سالشه ، اما این که بیست سالش بود مومن
حاجی گفت : دیگه شما به بزرگی خودتون ببخشید
شیخ حسن گفت : من می بخشم ، اما آیا خدا هم می بخشه وقتی پول هفده ساله رو می گیری جنس بیست ساله میاری برادر؟
حاجی گفت : حالا شما اون دنیا شفاعتمون کنید ، بعدم حاجی دختر مثل شراب می مونه هر چی عمرش بیش حالش بیشتر
شیخ حسن گفت : پس دفعه دیگه ننه بزرگت رو بیار
حاجی گفت : نه نه ، ملطفت نشدید ، عرض کردم دختر
شیخ حسن گفت : ببند اون حلقت رو ، زود ، بیا بریم مسجد که مردم منتظرند
مریم یازده سالش شده بود شب خوابهای عجیبی دیده بود ، تمام تنش مور مور شد ، و دلش می خواست به یک نفر شیر بدهد ، رفت توی کوچه ، پسر همسایه ی دیوار به دیوارشان تنهایی داشت توپ بازی می کرد
مریم گفت : میای مامان بازی؟
علی گفت : چجور بازی ایه؟
مریم گفت : من مامان می شم تو بچم می شی بعد من بهت شیر می دم
علی گفت : اه برو بابا حالم به هم خورد
چهار سال گذشت
علی چهارده سالش شده بود ، شب خوابهای عجیبی دیده بود و تنش مور مور می شد
رفت توی کوچه ، مریم را دید که دم در خانه شان وایستاده بود
علی گفت : میای توپ بازی؟
مریم گفت : من بلد نیستم
علی گفت : کاری نداره که تو وایمیستی دروازه بعد اگه گل خوردی به من شیر می دی
مریم با سیلی زد توی صورتش و رفت توی خانه ، سرش را گرفت طرف آسمان و گفت : خدایا شکرت بالاخره انتقام گرفتم
چوپان علی دلش یک گله گوسفند می خواست اما هیچی نداشت ، گل بانو دلش خان را می خواست ، اما خان رفت زن گرفت ، گل بانو شد زن چوپان علی ، بعدش خان پشیمان شد و دلش گل بانو را خواست .
اینطوری شد که چوپان علی یک گله گوسفند به دست آورد .