پسری که اسمش را دوست نداشت

زنگ بین کلاس بود و حیاط  شلوغ بود ، فراش هراسان خودش را به دفتر رساند و گفت : آقا یکی از بچه دومی ها رفته پشت بوم ، می خواد خودش رو پرت کنه پائین  

مدیر و ناظم و معلم ها خودشان را رساندند روی حیاط ، همینکه مدیر آمد بگوید بیا پائین ، پسرک خودش را از همان بالا پرت کرد پائین ، یکی دو تا از معلم ها خواستند بگیرنش اما فهمیدند کاری از دستشان بر نمی آید و رفتند کنار ، پسر محکم به زمین برخورد کرد و ناگهان صورت چندین نفر پر از قطرات خون او شد ، همه جا را سکوت فرا گرفت ، پشت بند افتادن او بر زمین یک تکه کاغذ هم آرام بر زمین نشست ، کاغذی که به نظر می رسید آخرین نامه ی پسر باشد که در وسط آسمان از دستش رها شده بود

آنها نامه را خواندند ، نوشته شده بود :

نوشتن یک نامه ی کوتاه برای یک مشت آدم از خودراضی سخت است ، من نوجوانم و تا لحظاتی دیگر در کف حیاط مدرسه تبدیل به یک موجود له شده ی چندش آور خواهم شد و تنها هدفم گرفتن انتقام از هم کلاسی ها و پدرم ، است ، ای هم کلاسی ها از شما بدم می آید که اینقدر مرا به خاطر اسمم مسخره کردید در حالیکه ممکن بود این بدشانسی گریبان خودتان را بگیرد ای پدر از تو هم بدم می آید که نگذاشتی اسمم را عوض کنم تنها به بهانه ی اینکه روزی اسم پدرت بوده و یا اینکه فامیلم را عوض کنم ، از ثبت احوال هم بدم می آید ، اصلا از همه تان بدم می آید ،  می خواهم مثل یک قهرمان بمیرم و این ننگ را به دوش نکشم ، قربان همه ی شما ، محمود احمدی نژاد  

واپس روی

سارا اخم هایش مثل همیشه در هم بود ، دوستش زد به دستش و گفت : تحویل نمی گیریا! 

سارا عصبانی شد ، رویش را برگرداند و گفت : کثافت چرا اینطوری می کنی حوصلتو ندارم؟ 

معلم به او نگاه کرد ، و او با همان اخمهای تلخش نگاه معلم را پس راند  

آنروز وقتی وارد خانه هم شد خیلی عصبانی بود ، همین که مادرش گفت : امروز مدرسه چطور بود؟ 

با دلخوری گفت : آخه به شما چه مربوطه؟ 

عصر هم توی پارک چند تا فحش آبدار به دوست پسرش داد ، هیچ کس از این رفتار سارا تعجب نمی کرد ، بلکه همه کوتاه می آمدند و او احساس قدرت می کرد و همیشه سعی می کرد بد اخلاق و عصبانی باشد تا کنترل دیگران در اختیارش باشد  

آن شب به خودش خیلی غره شده بود ، احساس شکست ناپذیر بودن می کرد ، تمام بدنش می خارید و مور مور می شد اما از بس  خوابش می آمد حوصله ی بلند شدن از سر جایش را نداشت ، رویاهای عجیبی تا صبح دید ، و صبح که از خواب پا شد احساس کرد تنش پر از مو شده ، بدنش در حال چرخش و جابه جایی بود ، دستانش داشت کوچک می شد ، همینطور پاهایش ، نمی توانست جیغ بزند گلویش انگار مملو از آب شده است ، به آینه ی کوچک کنار تختش نگاه انداخت ، سیاه شده بود ، درست شکل یک سگ  ، می خواست مادرش را صدا کند اما طولی نکشید که حیوانیت همه ی بدنش را فرا گرفت ، گذشته ها را فراموش کرد ، اصلا یادش رفت که کی بوده و کجا بوده ، انگار تازه متولد شده بود ، آن هم روی یک تخت نرم ، از تخت پرید پایین و رفت ته مانده ی غذای ته ظرف را لیسید ، ناگهان مادر سارا در را باز کرد و وارد شد ، تا چشمانش افتاد به سگ ، جیغ نزد بلکه تحت تاثیر چشمان مظلوم او قرار گرفت ، بغلش کرد و گفت : چه سگ نازی   

بعد بلند داد زد : سارا سارا؟ ، کجایی؟ این سگ مال کیه تو اتاقت؟  

مادر سرش به گیج افتاد ، ناگهان پیش خودش گفت : دیوونه شدم؟ سارا کیه؟  

پدر سارا وارد اتاق شد ، گفت : عزیزم داری چیکار می کنی؟ 

- هیچی یه کم توهم برم داشته ، یهو صدا زدم سارا

- خوب که چی ؟ سارا رو بیارش پائین

- سارا کیه؟ 

- همون که بغلته  

زن نگاهی به سگ توی بغلش انداخت ، به شکلی عجیبی دوستش داشت ، کم کم خاطرات داشت در ذهنش شکل می گرفت ، انجا اتاق سگشان بود ، حیوانی که از بازار خریده بودند و حالا دو تایی جای بچه ی نداشتشان دوستش داشتند . 

  

پی نوشت  : وا پس روی یعنی حرکت به عقب ، بر طبق فلسفه ، انسان روزی جامد بوده ، سپس نمو کننده با همان گیاه شده ، و سپس ترقی کرده و مرتبه ی حیوانی رسیده ، و بعد از حیوانی به انسان بودن رسیده ، وا پس روی یعنی بازگشت از انسانیت به حیوان

واکنش به زیبایی

 

روزی مردی ادعا کرد که زنان او را به وجد نمی آورند ، و چنین شد که زنانی سر به طغیان برداشتند که مبادا مردی می خواهد قدرتشان را نادیده بگیرد ، آن زنان هفت زن از سرتاسر دنیا آوردند تا دخل مرد را درآورند  

مرد پر ادعا را در اتاقی کردند و اولین زن زیبا را نزد او بردند ، مرد هیچ واکنشی نداد ، زن دوم وارد شد ، از زن اول زیبا تر بود و مرد پیچش کوچکی ته دلش احساس کرد ، اما واکنشی نشان نداد ، زن سوم وقتی وارد شد ، زیباترین زنی بود که مرد تا به آن روز دیده بود ، به همین خاطر ضربان قلبش زیادتر شد ، و زن چهارم از زن سوم هم زیباتر بود ، مرد تا او را دید رنگش سرخ شد ، اما هرگز حرفی نزد ، اما زن پنجم که آمد داخل یک افسونگر به تمام معنا بود ، مرد پاهایش شروع کرد به لرزیدن ، اما وانمود کرد که خودش دارد آنها را می لرزاند ، وقتی زن ششم وارد شد ، همه ی زنها ناامید شده بودند اما مرد نتوانست زیبایی زن ششم را نادیده بگیرد و آنقدر تخت فشار قرار گرفت که چشمانش بی اختیار خیس شد ، زنان خوشحال شدند ، می دانستند که زن هفتم که از همه ی زنان زیباتر و موثرتر است ،چنان واکنشی را در مرد ایجاد خواهد کرد که به همه ی جهان خواهد فهماند که زور زنان از زور مردان بیشتر است ، دوربین هایشان را روشن کرد و همزمان با زن هفتم به داخل فرستادند ، مرد تا او را دید از جایش بلند شد ، چشمانش چهارتا شد  دستش را گذاشت روی قلبش تا از سینه نزند بیرون ، معده اش رفت جای روده اش ، هر چقدر سعی کرد جلوی خودش را بگیرد نتوانست و واکنشی شدید تر از آنچه که همه ی زنها منتظرش بودند اتفاق افتاد.

 

روز بعد توی روزنامه ها نوشتند : مردی برای زیباترین زنان دنیا رید.