مامان بازی

مریم یازده سالش شده بود شب خوابهای عجیبی دیده بود ، تمام تنش مور مور شد ، و دلش می خواست به یک نفر شیر بدهد ، رفت توی کوچه ، پسر همسایه ی دیوار به دیوارشان تنهایی داشت توپ بازی می کرد

مریم گفت : میای مامان بازی؟

علی گفت : چجور بازی ایه؟

مریم گفت : من مامان می شم تو بچم می شی بعد من بهت شیر می دم

علی گفت : اه برو بابا حالم به هم خورد

چهار سال گذشت

علی چهارده سالش شده بود ، شب خوابهای عجیبی دیده بود و تنش مور مور می شد

رفت توی کوچه ، مریم را دید که دم در خانه شان وایستاده بود

علی گفت : میای توپ بازی؟

مریم گفت : من بلد نیستم

علی گفت : کاری نداره که تو وایمیستی دروازه بعد اگه گل خوردی به من شیر می دی

مریم با سیلی زد توی صورتش و رفت توی خانه ، سرش را گرفت طرف آسمان و گفت : خدایا شکرت بالاخره انتقام گرفتم

سوء استفاده

مرد ، زن ساده و خنگش را  خیلی دوست داشت ، اما شب ها حوصله نداشت قبل از هر چیز به درد دل های او گوش کند و دائم نوازشش کند

به همین خاطر یک روز به ملاح سر کوچه گفت : حاج آقا مشکل من چطور حل می شه؟

ملاح گفت : والا تو باید برای منزلت یک چادر نماز بخری و بگی هر شب با خدا درد دل کنه چون همیشه فرشته ها به دعای آدم ها گوش می دند

مرد گفت : اما زن من خیلی ساده لوحه باور می کنه، دیگه هر شب منتظر فرشته هاست

ملاح گفت : واقعا؟ پس بهش بگو با خدا حرف بزنه و منتظر یه فرشته باشه

وقتی مرد به حرف ملاح عمل  کرد دیگر شب ها خبری از پرحرفی های زنش نبود ، تا اینکه ده شب بعد وقتی وارد خانه شد یک امامه ی بزرگ توی اتاق دید ، به زنش گفت : این مال کیه عزیزم؟

زن چشم هاش پر اشک شد و گفت : ا اون فرشته ی مهربون کلاهش رو جا گذاشته ، بدون وضو بهش دست نزن  ، گناه می کنی ها

 

پی نوشت : آخر این قصه خیلی خوب تمام می شود ، نه عشقی بر فنا می رود ، نه خونی ریخته شود ، فقط مرد در گوش زنش یک چیزهایی پچ پچ کرد که روز بعد فرشته ی قلابی با سری شکسته و تنی زخمی به سمت مسجد می دوید ، حالا مرد شب ها اول گوش می داد بعد نوازش می کرد و سپس می خوابید.

اتوبوس

 

آنها توی اتوبوس نشسته بودند ، دختر چادرش را ول داد روی صندلی اما پسر بغل دستی اش به او نگاه نکرد ، دختر روسری اش را شل کرد ، دکمه ی مانتو اش را هم باز کرد ، حتی کمی چرخید و باسنش را هم گرفت به طرف پسر اما پسر حتی یک درجه هم نگاهش را به سمت او کج نکرد

دختر عصبانی شد ، خودش را جم و جور کرد و چادرش را آورد روی سرش و صورتش را گرفت ، طوری که فقط یک بینی از او پیدا بود ، توی دلش گفت : از این پسرا که تحریک نمی شن حالم به هم می خوره

پسر از همان اولی که نشست توی اتوبوس گردنش پیچید و گرفت ، نمی توانست یک ذره هم سرش را تکان دهد تا اینکه بعد از کلی تقلا گردنش آزاد شد

همینکه آزاد شد به سمت دختر نگاه کرد ، آرام گفت : عجب بینیه وجد آوری داره لامصب ،، و دیگر نگاهش را از او برنداشت 

دختر وقتی متوجه ی نگاه های پسر شد ، گوشه ی چادرش را بوسید و با خودش گفت : آخونده راست می گفت