دوستی

پروانه حوصلش سر رفته بود ، دلش می خواست با یک نفر بازی کند ، وقتی قورباغه را دید گفت : میای با هم دوست شیم؟  

قورباغه گفت : باشه من که از خدامه   

و آنها با هم دوستان مهربانی بودند و خوش گذراندند تا لحظه ای که قورباغه گرسنه شد.

هویت

پسر یک کتاب فلسفه ی هشتصد صفحه ای خوانده بود و هویتش را گم کرده بود ، در آن لحظه تمام فکرش این بود که کیست و از کجا آمده ، نشست روی نیمکت توی پارک و به پیرمرد بغل دستی اش گفت : می دونی ما اون چیزهایی که فکر می کنیم نیستیم  

پیرمرد گفت : یعنی من یه پیرمرد از کار افتاده نیستم؟  

پسر گفت : نه تو یه لاکپشتی  

پیرمرد عصبانی شد و عصایش را فرو کرد توی کون او

پسر کمی از درد به خود پیچید و بعد هم بلند شد و پهن پهن راه خودش را گرفت تا بعد از چند روز برگردد خانه ، او هویت خودش را بازیافته بود ، حالا می دانست یک جوان ایرانی کون گشاد است.   

  

بانوان دیر به مسجد رسیدند ، شیخ عصبانی شد

شب جمعه شیخ بین نماز مغرب و عشاء گفت : خانمها توجه داشته باشید که در دین مبین اسلام وظیفه ی شما اینست که همه ی بدنتان را در اختیار شوهرانتان قرار دهید.  

ظهر جمعه که شد ، شیخ بالای منبر بانوان را می دید که آهسته و لنگ لنگان وارد مسجد می شدند ، با عصبانیت گفت : آقایان دقت بفرمائید که آن عقب محل ریدن است نه عشق بازی!