حمله ی خواب

همیشه خودش را به خواب می زد ، چقدر نفرت انگیز بود ،چقدر تنبل بود ، هر چند دوستش داشتم اما خوشحالم که دیروز چهلمین روز مرگش هم گذشت و حالا دیگر یک مشت ریش روی صورتم سنگینی نمی کند ، حالا دیگر می توانم زنی بگیرم که تنبل نباشد و همیشه خودش را به خواب نزند ، اصلا از زنهای خواب آلو متنفرم ، هر وقت که می بایست کاری بکند خودش را می زد به خواب ، نهار که می خوردیم ناگهان می خوابید ، مادرم داشت با او حرف می زد ناگهان خودش را می زد به خواب ، یک روز عصر که باز خودش را به خواب زد ، هر چی پوست میوه و تفاله ی سیب بود را فرو کردم توی گلویش طوری که نتواند نفس بکشد، آنقدر مغرور بود که حاضر نشد از خواب دروغکی اش برخیزد ، و مرد پزشک قانونی آمد گفت : می دانی همسرت برای چی مرده؟ گفتم : مرگ دست خداست گفت : بله دست خداست ، اما همسر شما سابقه ی یک بیماری داشته به نام حمله ی خواب