خورشید در پایین ترین سطح آسمان بود ؛ جایی که آسمان ناگهان دریا می شود ، زنی افسونگر لب ساحل با تنی عریان ایستاده بود ، در آرزوی افسون کردن مردی دیگر ، وای که این زنان چقدر دوست دارند افسونگری کنند ، پستانهایش می لرزید ، همینطور پاهایش ، ماهیگیران از دور او را می دیدند و فرار می کردند که مبادا افسونش شوند ؛ می گفتند هنگامی که کمی جوانتر بوده با نگاهی عجیب مردان را به خاک سیاه می نشانده ،و اکنون دیگر مردان از او می ترسیدند ، سفیدی اندامش و عطر تنش دریا را محصور خود کرده بود ، ناگهان دستانش را از هم باز کرد طوری که دیگر همه ی تنش بی هیچ پوششی پیدا بود و بلند فریاد زد : ای مردان مترسید از من ، بیایید در آغوشم ، بیایید تا شما را افسون کنم ، هراستان از چیست؟
ناگهان موجی عظیم به ساحل زد و او را به دریا برد ، آخرین نفس هایش را می کشید که نهنگی عظیم الجثه او را بلعید ، زن افسونگر چنان وحشت زده شد که نهنگ در دهانش یک مزه ی تلخی احساس کرد و مقدار زیادی آب نوشید و زن به تحتانی ترین نقطه ی بدن نهنگ فرو رفت
آنجا سه ماهیگیر جوان و رشید نشسته بودند ، زن گفت : چه نیکوست که اکنون در چنگال شما مردان اسیر گشته ام
سه مرد تا صدای او را شنیدند به زن نگاه کردند و هر سه با هم جیغ کشیدند
زن گفت : چه شده؟ هیچگاه دختری عریان ندیده اید؟
چند دقیقه بعد لب ساحل چند نگهبان از خانه ی سالمندان ایستاده بودند ، یکیشان گفت : پیرزن بیچاره ، حتما تاکنون غرق شده
دیگری گفت : ای کاشک زنان هیچوقت پیر نمی شدند آنوقت همیشه افسونگر بودند