سوء استفاده

مرد ، زن ساده و خنگش را  خیلی دوست داشت ، اما شب ها حوصله نداشت قبل از هر چیز به درد دل های او گوش کند و دائم نوازشش کند

به همین خاطر یک روز به ملاح سر کوچه گفت : حاج آقا مشکل من چطور حل می شه؟

ملاح گفت : والا تو باید برای منزلت یک چادر نماز بخری و بگی هر شب با خدا درد دل کنه چون همیشه فرشته ها به دعای آدم ها گوش می دند

مرد گفت : اما زن من خیلی ساده لوحه باور می کنه، دیگه هر شب منتظر فرشته هاست

ملاح گفت : واقعا؟ پس بهش بگو با خدا حرف بزنه و منتظر یه فرشته باشه

وقتی مرد به حرف ملاح عمل  کرد دیگر شب ها خبری از پرحرفی های زنش نبود ، تا اینکه ده شب بعد وقتی وارد خانه شد یک امامه ی بزرگ توی اتاق دید ، به زنش گفت : این مال کیه عزیزم؟

زن چشم هاش پر اشک شد و گفت : ا اون فرشته ی مهربون کلاهش رو جا گذاشته ، بدون وضو بهش دست نزن  ، گناه می کنی ها

 

پی نوشت : آخر این قصه خیلی خوب تمام می شود ، نه عشقی بر فنا می رود ، نه خونی ریخته شود ، فقط مرد در گوش زنش یک چیزهایی پچ پچ کرد که روز بعد فرشته ی قلابی با سری شکسته و تنی زخمی به سمت مسجد می دوید ، حالا مرد شب ها اول گوش می داد بعد نوازش می کرد و سپس می خوابید.

اتوبوس

 

آنها توی اتوبوس نشسته بودند ، دختر چادرش را ول داد روی صندلی اما پسر بغل دستی اش به او نگاه نکرد ، دختر روسری اش را شل کرد ، دکمه ی مانتو اش را هم باز کرد ، حتی کمی چرخید و باسنش را هم مثل یک نورافکن هفت هزار واتی گرفت به طرف پسر اما پسر حتی یک درجه هم نگاهش را به سمت او کج نکرد

دختر عصبانی شد ، خودش را جم و جور کرد و چادرش را آورد روی سرش و صورتش را گرفت ، طوری که فقط یک بینی از او پیدا بود ، توی دلش گفت : از این پسرا که تحریک نمی شن حالم به هم می خوره

پسر از همان اولی که نشست توی اتوبوس گردنش پیچید و گرفت ، نمی توانست یک ذره هم سرش را تکان دهد تا اینکه بعد از کلی تقلا گردنش آزاد شد

همینکه آزاد شد به سمت دختر نگاه کرد ، آرام گفت : عجب بینیه وجد آوری داره لامصب ،، و دیگر نگاهش را از او برنداشت 

دختر وقتی متوجه ی نگاه های پسر شد ، گوشه ی چادرش را بوسید و با خودش گفت : آخونده راست می گفت  

پیرزن با وفا

آنها به دکتر گفتند : او چیزی نمی خورد ، هر چی هم که به زور توی حلقش می کنیم تف می کند بیرون  

دکتر گفت : پیرزن بیچاره ، خب می بایست طوری از اون چیز تعریف کنید که میلش بکشه  

دکتر بالای سر پیرزن رفت و گفت : خانم ، آهای خانم ، باید چیزی رو که من بهتون می دم رو حتما بخورید چون اگه نخورید ضرر می کنید  

پیرزن به سختی گفت : مگه چی داری دکتر؟ 

دکتر گفت : یه چیز خوش خوراک ، خوش طعم ، چیزی که تمام عمر آرزوش رو داشتی  

پیرزن گفت : نمی خورم دکتر ، چطور توقع داری تو این سن به شوهرم بی وفایی کنم؟ 

سپس پیرزن مرد