زیبایی باطنی

دخترکی ؛ سفید به رنگ برف ، زیبا به شکل پری ، آنجا روبه روی نیمکتی که یک مرد روی آن نشسته بود ایستاده بود ، درخشش پیشانی اش جلوه گر خورشید بود ، و رنگ موهایش توصیفی برای طلا ، صحنه حیرت آور و موجی از هیجان در چهره ی مرد  و در چهره ی دختر موجی از اضطراب ،  ابروانش ممتد و چشمانش مثل چشمه ای درخشان که شراب از گوشه اش چکه می کند ، لبش غنچه ی رزی بود که تشعشعی از سرخی در تلاطم رنگ ها جلوه گر می ساخت ، گردنش کشیده و درخشان ، شانه اش براق و نورانی و سینه هایش چون تندیسی بلورین که زیر حریری سپید پنهان بود ،  همه ی اینها در یک سو و سوی دگر نیمه دگر ، قوس کمرش مثل قوس رنگین کمان که به یک برامدگی وهم انگیز ختم می شد ، گویی قرار بود همه ی اینها قلب مرد را از حرکت بازدارد...

... که ناگهان پسری جوان آمد ، دختر دستش را دور او حلقه کرد و رویای مرد در هم شکست

پسر گفت : شوهرت که بو نبرد؟ ، بیا زود بریم ، اگر دیر بجنبیم هر دو امشب رختخوابمون خاک قبرستونه

سپس دستان هم را گرفتند و تند تند می رفتند که دختر پایش را گذاشت روی یک جیرجیرک.

مرد از جایش بلند شد تا جیرجیرک نیمه مرده را خلاص کند ، که ناگهان جیرجیرکی دیگری آمد جسم همسرش را برداشت و آرام لای سبزه ها ناپدید شد ، مرد حیرت زده ، چشمانش پر از اشک شد ، احساس کرد برای لحظاتی مغمون شده

یک دست گل خرید تا برای همسر مهربان ببرد ، همسری که کمرش گود و چشمش درشت و گردنش ظریف و سینه اش براق نبود ، اما زن وفاداری بود .