دخترکی ؛ سفید به رنگ برف ، زیبا به شکل پری ، آنجا روبه روی نیمکتی که یک مرد روی آن نشسته بود ایستاده بود ، درخشش پیشانی اش جلوه گر خورشید بود ، و رنگ موهایش توصیفی برای طلا ، صحنه حیرت آور و موجی از هیجان در چهره ی مرد و در چهره ی دختر موجی از اضطراب ، ابروانش ممتد و چشمانش مثل چشمه ای درخشان که شراب از گوشه اش چکه می کند ، لبش غنچه ی رزی بود که تشعشعی از سرخی در تلاطم رنگ ها جلوه گر می ساخت ، گردنش کشیده و درخشان ، شانه اش براق و نورانی و سینه هایش چون تندیسی بلورین که زیر حریری سپید پنهان بود ، همه ی اینها در یک سو و سوی دگر نیمه دگر ، قوس کمرش مثل قوس رنگین کمان که به یک برامدگی وهم انگیز ختم می شد ، گویی قرار بود همه ی اینها قلب مرد را از حرکت بازدارد...
... که ناگهان پسری جوان آمد ، دختر دستش را دور او حلقه کرد و رویای مرد در هم شکست
پسر گفت : شوهرت که بو نبرد؟ ، بیا زود بریم ، اگر دیر بجنبیم هر دو امشب رختخوابمون خاک قبرستونه
سپس دستان هم را گرفتند و تند تند می رفتند که دختر پایش را گذاشت روی یک جیرجیرک.
مرد از جایش بلند شد تا جیرجیرک نیمه مرده را خلاص کند ، که ناگهان جیرجیرکی دیگری آمد جسم همسرش را برداشت و آرام لای سبزه ها ناپدید شد ، مرد حیرت زده ، چشمانش پر از اشک شد ، احساس کرد برای لحظاتی مغمون شده
یک دست گل خرید تا برای همسر مهربان ببرد ، همسری که کمرش گود و چشمش درشت و گردنش ظریف و سینه اش براق نبود ، اما زن وفاداری بود .
مرد ، زن ساده و خنگش را خیلی دوست داشت ، اما شب ها حوصله نداشت قبل از هر چیز به درد دل های او گوش کند و دائم نوازشش کند
به همین خاطر یک روز به ملاح سر کوچه گفت : حاج آقا مشکل من چطور حل می شه؟
ملاح گفت : والا تو باید برای منزلت یک چادر نماز بخری و بگی هر شب با خدا درد دل کنه چون همیشه فرشته ها به دعای آدم ها گوش می دند
مرد گفت : اما زن من خیلی ساده لوحه باور می کنه، دیگه هر شب منتظر فرشته هاست
ملاح گفت : واقعا؟ پس بهش بگو با خدا حرف بزنه و منتظر یه فرشته باشه
وقتی مرد به حرف ملاح عمل کرد دیگر شب ها خبری از پرحرفی های زنش نبود ، تا اینکه ده شب بعد وقتی وارد خانه شد یک امامه ی بزرگ توی اتاق دید ، به زنش گفت : این مال کیه عزیزم؟
زن چشم هاش پر اشک شد و گفت : ا اون فرشته ی مهربون کلاهش رو جا گذاشته ، بدون وضو بهش دست نزن ، گناه می کنی ها
پی نوشت : آخر این قصه خیلی خوب تمام می شود ، نه عشقی بر فنا می رود ، نه خونی ریخته شود ، فقط مرد در گوش زنش یک چیزهایی پچ پچ کرد که روز بعد فرشته ی قلابی با سری شکسته و تنی زخمی به سمت مسجد می دوید ، حالا مرد شب ها اول گوش می داد بعد نوازش می کرد و سپس می خوابید.
مرد گفت : حالا که به تو فکر می کنم تنم می لرزه
زن گفت : هر کی خربزه می خوره پای لرزش هم می شینه
ده روز گذشت
زن مرد را بوسید و تنش لرزید
زن گفت : هر کس خربزه می خوره پای لرزش هم می شینه
بیست روز گذشت
مرد زد را بغل کرد و تنش لرزید
زن گفت : هر کس خربزه می خوره پای لرزش می شینه
سی روز بعد مرد وقتی زن را دید باز هم تنش لرزید
زن در حالیکه در آغوش یک مرد دیگر بود گفت : هر کی خربزه می خوره پای لرزش هم می شینه.