منطق

روزی ز سر سنگ ...الاغی به زمین خورد ...با خشم به آن سنگ نظر برد

گفت : ای تو که هر روز مرا روی زمین اندازی؟...این راه من است... چرا به خود می نازی؟...احمق تو نباش ...که من هزار جان دارم ...بگذار بگویمت تو را یک رازی ...هر روز روم از همین راهم من ...گر صد بار دگر مرا زمین اندازی