سحری

دیشب یک صدای وحشتناک آمد ،من قبلا توی دبستان این صدا را شنیده بودم ، توپ فوتبال رفت زیر لاستیک ماشین آقای مدیر و ترق...و دیشب یا بهتر است بگویم امروز صبح عین همان صدا همه ی محل را چپاند توی کوچه ، ملچ و ملوچ بعضی از مردم هنوز در دهانشان بود ، بیچاره ها سحری کوفتشان شد ، و بیچاره تر از آنها حاج آقای طفلکی که معلوم است حسابی درد کشیده ماجرا از این قرار بود ، که حاج آقا پنج سال بوده روزه نمی شده چونکه برایش ضرر داشته ، به خاطر بیماری اضافه وزن ،‌حالا مثل اینکه همین دو روز پیش دکتر دیوانه اش بهش گفته : حاج آقا روزه بر همه واجب است بر شما هزار واجب . (یعنی هزار برابر واجب تر از واجب معمولی) 

 حاج آقا هم که دیگر نمی توانسته کلاه شرعی به آن گندگی سر خودش بگذارد تصمیم می گیرد که روزه بشود ، همین دیشب با ناراحتی و عصبانیت وارد خانه می شود و ساعت را کوک می کند ، همسرش می گفت : ساعت دو بلند شدم دیدم حاج آقا توی آشپزخانه است.... 

 حاج آقا از ساعت دو شروع می کند به خوردن ، از مرغ و کباب و ماکارونی و تخم مرغ تا نوشابه و دوغ و برنج و کوفته تبریزی.... و بعد مثل اینکه حاج آقا هنوز هم قانع نشده بوده که برای دوازده ساعت روزه شدن ، هشت تا قابلمه پلوی تبریزی و یک کیلو سالاد و دو لیتر نوشابه ی گازدار و .... کافیست ، به همین خاطر راس ساعت چهار که همه ی غذاها تمام می شود می رود تا از کله پاچه ای سر کوچه چند پرس آبگوشت کله بگیرد ، اما همین که می آید از لای در رد بشود شکمش لای در گیر می کند و همانجا مسکون می شود (یعنی به حال سکون در می آید) ،  

چند دقیقه می گذرد و حاج آقا هر قدر تقلا می کند نمی تواند بیرون بیاید ، ناگهان عصبانی می شود و خودش را تا جایی که می تواند هول می دهد جلو ، و اینطوری شد که حاج آقا امروز سحر ترکید  

بیچاره زنش می گفت : من نمی دانم چرا خدا با حاجی اینکار را کرد ، مگر حاج آقا چکار کرده بود که خدا او را ترکاند؟ حالا ناشکری نمی کنم ، خدا بیامرز، ارث خوبی برایمان گذاشت  

 

پی نوشت:  

 

اطلاعیه: مراسم یادبود حاج آقا روز پنجشنبه در صحن بهارستان برگزار می شود. 

در ضمن از نماینده های دو زنه خواستاریم که تنها یکی از همسرانشان را همراه خود بیاورند....!!!