منطق

روزی ز سر سنگ ...الاغی به زمین خورد ...با خشم به آن سنگ نظر برد

گفت : ای تو که هر روز مرا روی زمین اندازی؟...این راه من است... چرا به خود می نازی؟...احمق تو نباش ...که من هزار جان دارم ...بگذار بگویمت تو را یک رازی ...هر روز روم از همین راهم من ...گر صد بار دگر مرا زمین اندازی

سحری

دیشب یک صدای وحشتناک آمد ،من قبلا توی دبستان این صدا را شنیده بودم ، توپ فوتبال رفت زیر لاستیک ماشین آقای مدیر و ترق...و دیشب یا بهتر است بگویم امروز صبح عین همان صدا همه ی محل را چپاند توی کوچه ، ملچ و ملوچ بعضی از مردم هنوز در دهانشان بود ، بیچاره ها سحری کوفتشان شد ، و بیچاره تر از آنها حاج آقای طفلکی که معلوم است حسابی درد کشیده ماجرا از این قرار بود ، که حاج آقا پنج سال بوده روزه نمی شده چونکه برایش ضرر داشته ، به خاطر بیماری اضافه وزن ،‌حالا مثل اینکه همین دو روز پیش دکتر دیوانه اش بهش گفته : حاج آقا روزه بر همه واجب است بر شما هزار واجب . (یعنی هزار برابر واجب تر از واجب معمولی) 

 حاج آقا هم که دیگر نمی توانسته کلاه شرعی به آن گندگی سر خودش بگذارد تصمیم می گیرد که روزه بشود ، همین دیشب با ناراحتی و عصبانیت وارد خانه می شود و ساعت را کوک می کند ، همسرش می گفت : ساعت دو بلند شدم دیدم حاج آقا توی آشپزخانه است.... 

 حاج آقا از ساعت دو شروع می کند به خوردن ، از مرغ و کباب و ماکارونی و تخم مرغ تا نوشابه و دوغ و برنج و کوفته تبریزی.... و بعد مثل اینکه حاج آقا هنوز هم قانع نشده بوده که برای دوازده ساعت روزه شدن ، هشت تا قابلمه پلوی تبریزی و یک کیلو سالاد و دو لیتر نوشابه ی گازدار و .... کافیست ، به همین خاطر راس ساعت چهار که همه ی غذاها تمام می شود می رود تا از کله پاچه ای سر کوچه چند پرس آبگوشت کله بگیرد ، اما همین که می آید از لای در رد بشود شکمش لای در گیر می کند و همانجا مسکون می شود (یعنی به حال سکون در می آید) ،  

چند دقیقه می گذرد و حاج آقا هر قدر تقلا می کند نمی تواند بیرون بیاید ، ناگهان عصبانی می شود و خودش را تا جایی که می تواند هول می دهد جلو ، و اینطوری شد که حاج آقا امروز سحر ترکید  

بیچاره زنش می گفت : من نمی دانم چرا خدا با حاجی اینکار را کرد ، مگر حاج آقا چکار کرده بود که خدا او را ترکاند؟ حالا ناشکری نمی کنم ، خدا بیامرز، ارث خوبی برایمان گذاشت  

 

پی نوشت:  

 

اطلاعیه: مراسم یادبود حاج آقا روز پنجشنبه در صحن بهارستان برگزار می شود. 

در ضمن از نماینده های دو زنه خواستاریم که تنها یکی از همسرانشان را همراه خود بیاورند....!!!  

مکتب خانه

ملا اکبر وقتی از خواب برخواست ، بوی گند شدیدی مشامش را چلاند ، توی آینه نگاه کرد ؛ دید یک من گه به ریشش چسبیده ، با عصبانیت رو کرد به بچه ها و گفت : پدرسگ ها ، کار کدامتان است؟

اولی گفت : ملا ، به خدا کار ما نبود ، ما در کل عمرمان جمعا اینقدر نریدیم

ملا صد ضربه شلاق چسباند کف دستش و گفت : راست می گی کار تو نبود

دومی گفت : ملا کار پسر خودتان بود ، او تندی آمد رید و تندی رفت

ملا گفت : ای حرام لقمه ، پسر من آمده به ریشم ریده؟ ها؟ بگیر دستت را باید دویست تا بخوری

بچه ی سومی گفت : به همین قرآن قسم که کار پسر خودتان بود

ملا گفت : قسم می خوری به قرآن؟ ای بی شرف ، بگیر دستت را

ملا وقتی هر هشت تا بچه را کتک زد ، گفت : حالا تنبیه که دیگر نمی شوید جدن کار کدامتان بود؟

ناگهان پسر ملا و آهنگر وارد مکتب خانه شدند ، آهنگر که ریش ملا را دید ، رو کرد به سمت پسر ملا و گفت : ها ها راست گفتی حسن ، بیا بیست تومنت را بگیر حسن ، ولی دیگه از این کارها نکنی حسن ، خیلی خطرناکه حسن