اتوبوس

 

آنها توی اتوبوس نشسته بودند ، دختر چادرش را ول داد روی صندلی اما پسر بغل دستی اش به او نگاه نکرد ، دختر روسری اش را شل کرد ، دکمه ی مانتو اش را هم باز کرد ، حتی کمی چرخید و باسنش را هم مثل یک نورافکن هفت هزار واتی گرفت به طرف پسر اما پسر حتی یک درجه هم نگاهش را به سمت او کج نکرد

دختر عصبانی شد ، خودش را جم و جور کرد و چادرش را آورد روی سرش و صورتش را گرفت ، طوری که فقط یک بینی از او پیدا بود ، توی دلش گفت : از این پسرا که تحریک نمی شن حالم به هم می خوره

پسر از همان اولی که نشست توی اتوبوس گردنش پیچید و گرفت ، نمی توانست یک ذره هم سرش را تکان دهد تا اینکه بعد از کلی تقلا گردنش آزاد شد

همینکه آزاد شد به سمت دختر نگاه کرد ، آرام گفت : عجب بینیه وجد آوری داره لامصب ،، و دیگر نگاهش را از او برنداشت 

دختر وقتی متوجه ی نگاه های پسر شد ، گوشه ی چادرش را بوسید و با خودش گفت : آخونده راست می گفت