هویت

پسر یک کتاب فلسفه ی هشتصد صفحه ای خوانده بود و هویتش را گم کرده بود ، در آن لحظه تمام فکرش این بود که کیست و از کجا آمده ، نشست روی نیمکت توی پارک و به پیرمرد بغل دستی اش گفت : می دونی ما اون چیزهایی که فکر می کنیم نیستیم  

پیرمرد گفت : یعنی من یه پیرمرد از کار افتاده نیستم؟  

پسر گفت : نه تو یه لاکپشتی  

پیرمرد عصبانی شد و عصایش را فرو کرد توی کون او

پسر کمی از درد به خود پیچید و بعد هم بلند شد و پهن پهن راه خودش را گرفت تا بعد از چند روز برگردد خانه ، او هویت خودش را بازیافته بود ، حالا می دانست یک جوان ایرانی کون گشاد است.   

  

بانوان دیر به مسجد رسیدند ، شیخ عصبانی شد

شب جمعه شیخ بین نماز مغرب و عشاء گفت : خانمها توجه داشته باشید که در دین مبین اسلام وظیفه ی شما اینست که همه ی بدنتان را در اختیار شوهرانتان قرار دهید.  

ظهر جمعه که شد ، شیخ بالای منبر بانوان را می دید که آهسته و لنگ لنگان وارد مسجد می شدند ، با عصبانیت گفت : آقایان دقت بفرمائید که آن عقب محل ریدن است نه عشق بازی! 

پسری که اسمش را دوست نداشت

زنگ بین کلاس بود و حیاط  شلوغ بود ، فراش هراسان خودش را به دفتر رساند و گفت : آقا یکی از بچه دومی ها رفته پشت بوم ، می خواد خودش رو پرت کنه پائین  

مدیر و ناظم و معلم ها خودشان را رساندند روی حیاط ، همینکه مدیر آمد بگوید بیا پائین ، پسرک خودش را از همان بالا پرت کرد پائین ، یکی دو تا از معلم ها خواستند بگیرنش اما فهمیدند کاری از دستشان بر نمی آید و رفتند کنار ، پسر محکم به زمین برخورد کرد و ناگهان صورت چندین نفر پر از قطرات خون او شد ، همه جا را سکوت فرا گرفت ، پشت بند افتادن او بر زمین یک تکه کاغذ هم آرام بر زمین نشست ، کاغذی که به نظر می رسید آخرین نامه ی پسر باشد که در وسط آسمان از دستش رها شده بود

آنها نامه را خواندند ، نوشته شده بود :

نوشتن یک نامه ی کوتاه برای یک مشت آدم از خودراضی سخت است ، من نوجوانم و تا لحظاتی دیگر در کف حیاط مدرسه تبدیل به یک موجود له شده ی چندش آور خواهم شد و تنها هدفم گرفتن انتقام از هم کلاسی ها و پدرم ، است ، ای هم کلاسی ها از شما بدم می آید که اینقدر مرا به خاطر اسمم مسخره کردید در حالیکه ممکن بود این بدشانسی گریبان خودتان را بگیرد ای پدر از تو هم بدم می آید که نگذاشتی اسمم را عوض کنم تنها به بهانه ی اینکه روزی اسم پدرت بوده و یا اینکه فامیلم را عوض کنم ، از ثبت احوال هم بدم می آید ، اصلا از همه تان بدم می آید ،  می خواهم مثل یک قهرمان بمیرم و این ننگ را به دوش نکشم ، قربان همه ی شما ، محمود احمدی نژاد