منطق قاعدگی

 

آنها  از با هم بودن چنان لذتی می بردند که مرد ناگهان جَوگیر شد و گفت : وای عزیزم اگه تو این جوجوها رو نداشتی من باس چیکار می کردم؟

زن متفکرانه پرسید : تو به خاطر اینا با من عروسی کردی؟

مرد گفت : بعععععععله

زن با عصبانیت از جایش بلند و شد و گفت : بعله و بلا خیلی حیووونی 

- چرا؟

- یعنی تو تنها فکرت از من همیناست؟

- نه فقط داشتم ازت تعریف می کردم

- مرده شور تعریف کردنت رو ببرم ، راستش رو بگو واسه چی با من عروسی کردی؟

- اصلا من به این چیزا فکرم نمی کردم ، تو خوشگل و با سواد بودی

- پس  به خاطر خوشگلی و سوادم باهام عروسی کردی ، پس من برات فقط یه عروسکم

- یعنی چی؟

- یعنی کوفت یعنی درد ، از بس آشغالی ، وقتی من پیر شدم می ری سراغ یک زن دیگه چون به خاطر خودم باهام ازدواج نکردی

-  نه من به خاطر خودت باهات عروسی کردم ، به خاطر خیلی چیزات

- بابای من پولداره ، نکنه به خاطر پول بابام باهام عروسی کردی

- چی؟ نه بابا

- یعنی پول بابام هیچ تاثیری نداشت؟

- چرا اما فقط یه ذره

- یه چیزی می پرسم راستش رو بگو ، قسم بخور که راستش رو می گی

- باشه

- اگه من خوشگل نبودم ، بابام هم پولدار نبود ، و باسواد هم نبودم باز هم باهام ازدواج می کردی؟

- والا راستش رو بخوای نه

- عوضی بی شعور کثافت 

زن رفت توی حال خوابید.

هدیه های هلندی

  

مهناز هدیه ای که عمه اش از هلند برایش آورده بود را باز کرد ، یک ست لباس بود ، یک تاپ و شلوار و کیف و کفش سورمه ای ، وقتی پوشیدشان از چهره ی خودش در آینه حیرت کرد ، رفت پیش عمه اش ، می خواست واکنش او را ببیند ، او گفت : به به مهناز جون خیلی بهت میاد فقط اگه یه خورده شکمت رو کوچکتر کنی از دخترای هلندی یه ذره هم کم نداری 

مهناز نتوانست جلوی عمه اش خودنمایی کند ، رفت پیش مادرش ، او خیلی پیر و کم بینا بود ، همینطور پدرش هم ، انها هم نمی توانستند نیاز خودنمایی یک دختر جوان را ارضا کنند

پیش خودش گفت : فایده ی داشتن یک همچین ست لباس قشنگی چیه؟  

برای چند لحظه تمام آرزویش این شد که حداقل برای چند ثانیه با این لباس ها از خانه برود بیرون ، رفت روی حیاط ، لای در را باز کرد ، کسی توی کوچه نبود ، آرام رفت بیرون...  

پدر مهناز خیلی پیر و از کار افتاده شده بود ، کادویی که خواهرش از هلند برایش آورده بود یک لپ تاپ بود ، بنابراین چندان فایده ای برایش نداشت ، همان موقع فروختش و به ماموران ارشاد رشوه داد و دخترش را خارج از دادگاه آزاد کرد ، آنها آخر شب خسته و غمگین دور هم نشسته بودند ، مادر مهناز کادویش را هنوز باز نکرده بود ، آن را آورد و در حالیکه داشت بازش می کرد گفت : دستت درد نکنه عمه خانم ، راضی به زحمت نبودیم 

داخلش یک خاویار پز گران قیمت بود ، مادر مهناز گفت : داخل این ماهی هم می شه سرخ کرد؟ 

عمه خانم گفت : نه به هیچ وجه این فقط مخصوص خاویاره عروس ! 

 

پی نوشت : عرضه ی خاویار مثل گوشت های معمولی نیست ، و همیشه آماده به خوردن عرضه می شه ، بنابراین دستگاهی به اسم دستگاه خاویار پز وجود نداره ، اما خوب من برای جور اومدن داستان فرض کردم که همچین دستگاهی هست ،شما هم گیر ندین لطفا ، داستان مفتی همینه دیگه ، ولی مساله این نیست ، و این هم مساله نیست که چرا ما به عنوان بزرگترین صادرکننده ی خاویار هنوز طعم این ماده رو نمی دونیم چی هست ، بلکه مساله ی حادتر اینه که چرا مامورین گمرک اجازه می دند دستگاه های اروپایی وارد خاک کشور بشه ، مگر چین حامی محموت نیست؟

لطفا به من نگو سکینه

 بیست سال قبل :  

مرد گفت : لای قرآن رو باز کن  

زن لای قرآن را باز کرد  

مرد گفت : نگاه کن ،اسم  سکینه در اومد ، اسمش رو می ذاریم سکینه   

***** 

(۱۳۸۹)

فوشینا به مهسا زنگ زد ، مهسا گفت : سلام سکینه جان  

فوشینا گفت : سلام و زهر مار چند بار بهت بگم دیگه به من نگو سکینه؟ 

(۱۳۸۹)

***** 

بیست سال بعد :  

فوشینا : سوپراااااایز من حامله ام   

- راست می گی دلبرم؟ 

- آره عزیزم  

- اسمش رو چی بذاریم دلبرم؟

- شاشائونا   

- چی؟ 

- شاشی شونا  

- چی؟ 

- اه قاطی کردم صبر کن رو کاغذ بنویسم 

- چی نوشتی دلبرم؟ شاشوئینا؟