حاج میرزا قلی میان دو نماز برای چند ثانیه خوابش برد ، از خواب که برخواست یواشکی پا شد از مسجد برود بیرون ، یکدفعه حاج میرزا عسگر بلند گفت : خواب پدر بزرگوارتان را دیدید؟ حتما باز خیلی ترسیدید ، می روید وضو بگیرید؟ هَه هَه هَه
حاج میرزا قلی گفت : نه خیر ، خواب مادر گرامی تان را دیدم ، برای امر خیری عازم حمامم، هَه هَه هَه
شیر مرد
حالا جنگل یک سلطان می خواست
جغد گفت : یک نفر را انتخاب کنید که از جنس خودتان باشد
حیوانات گفتند : بله یکی را می خواهیم از جنس مردم
و سپس خر به سلطنت رسید
شیخ حسن از اتاق آمد بیرون ، با عصبانیت گفت : حاجی دلم از دستت خونه
حاجی گفت : شیخ حسن شلوارتون!
شیخ حسن جلدی برگشت توی اتاق ، شلوارش را کشید بالا بعد دوباره آمد بیرون
حاجی گفت : واسه چی آغا؟ خدا نکنه دلتون از دست من خون باشه ، دختره خوب نبود؟
شیخ حسن گفت : خوب بود ، اما تو که گفتی هفده سالشه ، اما این که بیست سالش بود مومن
حاجی گفت : دیگه شما به بزرگی خودتون ببخشید
شیخ حسن گفت : من می بخشم ، اما آیا خدا هم می بخشه وقتی پول هفده ساله رو می گیری جنس بیست ساله میاری برادر؟
حاجی گفت : حالا شما اون دنیا شفاعتمون کنید ، بعدم حاجی دختر مثل شراب می مونه هر چی عمرش بیش حالش بیشتر
شیخ حسن گفت : پس دفعه دیگه ننه بزرگت رو بیار
حاجی گفت : نه نه ، ملطفت نشدید ، عرض کردم دختر
شیخ حسن گفت : ببند اون حلقت رو ، زود ، بیا بریم مسجد که مردم منتظرند