پناهگاه مریم

در خانه ای کوچک مثل همه ی خانه های خشت و گلی پائین شهر خانواده ای زندگی می کردند که زندگی شان شبیه سگ دانی بود ، دختر کوچک که اسمش مریم بود هر روز می رفت توی توالت گوشه ی حیاط و به خاطر کتک هایی که از برادرش می خورد دقایقی طولانی گریه می کرد ؛ او هیچ مکانی امن تر از آنجا سراغ نداشت ، و البته شاید اگر پدرش معتاد نبود آغوشش می توانست امن تر از آن توالت باشد ،حتی لحظات خوب همراه با مادرش هم به آرامش بخشی آنجا نبود ، آری آن مکان دنج و بیکار گوشه ی حیاط پناهگاه  مریم بود تا اینکه یک روز پدر در آلمینیومی آن توالت را هم فروخت.

مامان بازی

مریم یازده سالش شده بود شب خوابهای عجیبی دیده بود ، تمام تنش مور مور شد ، و دلش می خواست به یک نفر شیر بدهد ، رفت توی کوچه ، پسر همسایه ی دیوار به دیوارشان تنهایی داشت توپ بازی می کرد

مریم گفت : میای مامان بازی؟

علی گفت : چجور بازی ایه؟

مریم گفت : من مامان می شم تو بچم می شی بعد من بهت شیر می دم

علی گفت : اه برو بابا حالم به هم خورد

چهار سال گذشت

علی چهارده سالش شده بود ، شب خوابهای عجیبی دیده بود و تنش مور مور می شد

رفت توی کوچه ، مریم را دید که دم در خانه شان وایستاده بود

علی گفت : میای توپ بازی؟

مریم گفت : من بلد نیستم

علی گفت : کاری نداره که تو وایمیستی دروازه بعد اگه گل خوردی به من شیر می دی

مریم با سیلی زد توی صورتش و رفت توی خانه ، سرش را گرفت طرف آسمان و گفت : خدایا شکرت بالاخره انتقام گرفتم

سوء استفاده

مرد ، زن ساده و خنگش را  خیلی دوست داشت ، اما شب ها حوصله نداشت قبل از هر چیز به درد دل های او گوش کند و دائم نوازشش کند

به همین خاطر یک روز به ملاح سر کوچه گفت : حاج آقا مشکل من چطور حل می شه؟

ملاح گفت : والا تو باید برای منزلت یک چادر نماز بخری و بگی هر شب با خدا درد دل کنه چون همیشه فرشته ها به دعای آدم ها گوش می دند

مرد گفت : اما زن من خیلی ساده لوحه باور می کنه، دیگه هر شب منتظر فرشته هاست

ملاح گفت : واقعا؟ پس بهش بگو با خدا حرف بزنه و منتظر یه فرشته باشه

وقتی مرد به حرف ملاح عمل  کرد دیگر شب ها خبری از پرحرفی های زنش نبود ، تا اینکه ده شب بعد وقتی وارد خانه شد یک امامه ی بزرگ توی اتاق دید ، به زنش گفت : این مال کیه عزیزم؟

زن چشم هاش پر اشک شد و گفت : ا اون فرشته ی مهربون کلاهش رو جا گذاشته ، بدون وضو بهش دست نزن  ، گناه می کنی ها

 

پی نوشت : آخر این قصه خیلی خوب تمام می شود ، نه عشقی بر فنا می رود ، نه خونی ریخته شود ، فقط مرد در گوش زنش یک چیزهایی پچ پچ کرد که روز بعد فرشته ی قلابی با سری شکسته و تنی زخمی به سمت مسجد می دوید ، حالا مرد شب ها اول گوش می داد بعد نوازش می کرد و سپس می خوابید.